فقط یک قدم تا ابدیت(موج نو)
دوشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۵، ۰۸:۰۳ ب.ظ
کودکان در پارک سر کوچه مشغول بازی ناگهان صدای بوق ماشین آمد رویانیم
از ترس فرار کرد به زیر درختی روی کلاه شاپو پیرمرد گویی چیزی میخواست بگوید ناگهان پسرکی آمد دخترک تنها بود گفت می آیی باهم دوست شویم آن دو غرق شادی بودند پیرمرد با پیرمردی دیگر غرق صحبت گویی هر دویشان بی هدف بود شاید فقط برای سرگرم کردن نه چیزی بیش گویی هر دو مثل هم بودند پیر بچه تفاوتی نداشتند یک رنگ شاید این ها به خاطر فاصله شان از ابدیت است یکی چند صباح دیگر میرود و یکی چند صباحی بیش نیست که آمده .
ناگهان شب شد هر کدام از کودکان و پیرمردان به سادگی از هم جدا شدند بدون هیچ وابستگی صدای آمبولانس می آمد
۹۵/۰۶/۱۵