نگارنده: سید امیررضا هاشمی

تمامی شعر های من
آخرین مطالب
نویسندگان

در جستجوی دزد قلب ها (داستان کوتاه )

جمعه, ۲۸ دی ۱۳۹۷، ۰۶:۴۲ ق.ظ
بچه که بودم فکر میکردم همه آدم ها قلبی داشتند و آقا دزده اومده و قلبشون رو دزدیده خلاصه این شد که شالو کلاه کردم چون آقا دزده میخواست یه کاری کنه من نتونم بیام بیرون ولی کور خونده بود اومد برف باریده بود رفتم تو پارک محله که اونجا پیداش کنم چون باعث شد بود دیگه هم بازی های بچگی ام رو نبینم حتما ترس از سرما رو اون تو جونشون انداخته بود اما تو پارک محله مون هیچ کس نبود آقا دزده تابستونا همه رو به بازی مشغول میکنه زمستونا به خونه بعد تاکسی گرفتم و رفتم به راننده تاکسی گفتم شما دزد این ورا ندیدید گفت چرا یه یارویی سورا شد و کرایه نداد گفتم نه من دنبال یه دزد مهم تر میگردم بعد هم که پیاده شدم تا تونست ازم بیشتر پول گرفت فکر کنم تلافی اون یارو رو سر من در آورد که البته همه این ها تقصیر آقا دزده است بعد پیاده شدم انواع اقسام دزد ها رو دیدم بقال و نانوا و مامور خرید و...... ولی به دزد واقعی نرسیدم بعد از پیمودن کلی راه بالاخره بهش رسیدم آقا دزده یک پیرمرد بی آزار به نظر میرسید ولی خوب من گولش رو نخوردم بهش گفتم آهای آقا دزده واسه چی قلب های مردم رو میدزدی خندید و به من گفت دزدی من چیزی رو ندزدیدم این ها همه امانت اند گفتم مردم این ها رو به تو به امانت دادند گفت نه مردم این ها رو دور انداختند من هم همه شان را در این کیسه انداختم  و منتظر این هم که بیاند و پسش بگیرند پرسیدم کسی تا به حال پیشت اومده جواب رو نداد از خودم پرسید بعد از کلی حرف خدا حافظی کردم و ازش پرسیدم کجا میتونم تو رو دوباره ببینم گفت من از هرجایی که تو فکر میکنی به تو نزدیک تر هستم  ور فت موقع برگشت حالم خیلی بد بود و افتادم زمین اما کسی به من توجه نکرد بعد احساس سنگینی کردم بله این قلبم بود که از گرسنگی و خستگی سنگین شده بود داشت از جا در می آمد و من هم درش آوردم و همانجا رهایش کردم یک غذا خوردم وپولش را ندادم  به پیرمرد کور فال فروش خندیدم و سوار اتوبوس شدم و پولش رو ندادم تا به خونه رسیدم درست همونجایی که اول بودم الان سال ها از اون اتفاق گذشته و من بدون قلب دارم زندگی میکنم قلبم فقط چیزی در رونم تپش میکند که نمیدانم اسمش چیست شما میدانید!!هربار میخواهم به آن پیرمرد سری بزنم میگویم بزار باشه برای فردا مثل بقالی محلمون که نوشته نسیه امروز نه فردا  اون فردا هیچ وقت نمی آد راستی اگر هنوز قلب دارید قدر ش را بدانید و برای من هم درش جایی وا کنید و به من بگید چون من شاید قلب نداشته باشم ولی آدم های قلب دار را دوست دارم . خاطرات یک آدم آهنی سید امیررضا هاشمی یاحق
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۱۰/۲۸
سید امیررضا هاشمی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی