ای کاش من گلی در دستت بودم یا شاید هم شالی بر سرت بودم
یا که زره برفی بودم من را نفس میکشیدی هوای سردی بودم
ای کاش من را گره میزدی سر سفره هفتسین سبزی بودم
ای کاش در سرمای زمستان مرا سر میکشیدی آش گرمی بودم
ای کاش باران می آمد و پناه میخواستی ای کاش یک خانه آجری بودم
خواستید رومیزی با مبل یکی شود ای کاش من رومیزی خاکستری بودم
از مجنونی و بودن مجنون لیلی شد لیلی
مثل شیرین که نداشت برای فرهاد خیری
آسمان چشمان من برای چمنت شده ابری
از باران من رنگین کمان گرفته رنگ نیلی
کاش از باغ دلت دستم میرسید به سیبی
تا بچینمش و آه انگار دارد می آید نسیمی
آه من نمیدانم به راستی تو کیستی
وهم وخیلی یا که اصلا تو نیستی
آه بیا که دیگر نماده برای من صبری
بیا ای طراوت و تازگی بعد از سردی
بیا ای باغ سرسبز بی برگی
هیس از آن سوی شالیزار می آید صدایی
صدای آوازه خوانی بلبلان بهاری
افسوس که ماییم و نوای بی نوایی
به پاس عشق مجنون داده ایم بی وفایی
فقط صدای تو آرامم میکند ای که خدایی
صدای رعد برق باران اشک های آسمانی
دیگر چه صدایی رسا تر از تو ای سکوت بی صدایی
شب تاریکی جنگل من و خود و تنهایی
بیدارم من یا که در خواب میبینم رویایی
آرام آرام قطره های باران چکیده اند ز شیروانی از بوی سبزه بی رنگی آب دیگر شده ام شیدایی
لمس شن های نرم به از خواندن صد کتاب عرفانی
آب سرد آش گرم لذت های دلنشین دنیایی
برف سفید شب سیاه دیگر چه تضادی به ای زیبایی
باران گل سبزه دریا.در عجبم چرا شدم باده نشین صحرا
کجایند شهیدان کوچه های بی نشانه
کجایند فداکاران بی منت و بی بهانه
کجایند نماز شب های بی ریا عاشقانه
کجایند دریا های عظیم اما بی کرانه
کجایند خدمت های بی شمار بی سرانه
کجایند آن همه سر لشگران بی نشانه
کجایند آوازه خوانان شهر بی ترانه
مجلسند قهرمانان قصه های آمیانه
پ ن :برای شهدای دفاع مقدس
کودکان در پارک سر کوچه مشغول بازی ناگهان صدای بوق ماشین آمد رویانیم
از ترس فرار کرد به زیر درختی روی کلاه شاپو پیرمرد گویی چیزی میخواست بگوید ناگهان پسرکی آمد دخترک تنها بود گفت می آیی باهم دوست شویم آن دو غرق شادی بودند پیرمرد با پیرمردی دیگر غرق صحبت گویی هر دویشان بی هدف بود شاید فقط برای سرگرم کردن نه چیزی بیش گویی هر دو مثل هم بودند پیر بچه تفاوتی نداشتند یک رنگ شاید این ها به خاطر فاصله شان از ابدیت است یکی چند صباح دیگر میرود و یکی چند صباحی بیش نیست که آمده .
ناگهان شب شد هر کدام از کودکان و پیرمردان به سادگی از هم جدا شدند بدون هیچ وابستگی صدای آمبولانس می آمد
به نام خدایی که قسماش همیشه تو زندگی مون جاریه
موقع خواستگاری خونه بابا پر میشه از وسایل عاریه
به قول جوونهای باسوادمان مشکل جامعه بی کاریه
همانهایی که به لطف آزاد و پیام نور گرفتن تحصیلات عالیه
زیباکلام کی بابا بهترین فیلسوفان اصغر آقا راننده تاکسیه
بیمارستان عمل قلب باز گره گشای هرچی بیماریه
احمد آقا کارگر شیفت شب یک عمره که دچار شب بیداری
سودای کلان آخه چرا دست کسایی مثل بابک زنجانیه
هرکی تو این شهر زیادی پول داره کارش جلو قاضی ملق بازیه
آها معلم تاریخ بابا سه هزار سال که افتخارمون کوروش نامیه
این روزا دیگه همه میرقصن هرکی مشغول رقصیدن با هر سازیه
یک عمر که به روزمرگی گذشته عمر اونی که اسیر شغل کارمندیه
غرور گشنگی می آره پاچه رئیس رو بچسب که شامت جلو ماهیه
یکی تو چاله میدون دنبال وام برای رفع فقر و بیماریه
یکی ام تو شمرون یک عمره که دنبال اورکت امریکاییه
یکی شبا مثل من سیر خوابیده نمی دونه گشنگی چه بد حالیه
نمیدونم شاید هم این حرفا و شعرم همه از شکم سیری بی عاریه
باز دوباره دلم بهانه کربلا گرفت
چه کس جان او را بی یار و بی سقا گرفت.
چه کسی انتقام بغض خود ز مولا گرفت.
مولایی که گدا در نماز ز او انگشتر کهربا گرفت
راستی که علم ز ماه بی همتا گرفت
حکم قتلش را ابن زیاد ز دست آن پیر دانا گرفت
کار میدان سخت شد و جنگ بالا گرفت
آسمان صحرا را خورشید خون پالا گرفت
ز النگو و گوشواره هرچه داشتند ز خیمه ها گرفت
مگر میشود ماه را ز آسمان بر روی نیزه ها گرفت
زندگی ما پر ز شادی های غم است مشکلمان هم از سر خلقت هم از عدم است خوش بود هر آنکه در این دنیا کور وکر است همه کس چاپلوس او و بر همه تاج سر است هرکه عاشق باشد او از مه آفاق به در است خانه اش بر سر باد و او خانه به دوش و دربه در است در این سرزمین شاعران کوزه گر اند سالیان درازی است که آرزو هایمان پشت در اند انسان های دور برم بسان دیوار های بی پنجره نمیدانم شاید من لال و کرم من گویی سال ها است بسان کولی های دورگرد از این دیار در حضر و سفرم